![کاساندرا مقصر است](./index.php?rex_img_type=Cover&rex_img_file=p1400789.jpg)
کاساندرا مقصر است
کاساندرا مقصر است
«در هر سه داستان مجموعه "کاساندرا مقصر است" و هم چنین در دیگر نوشتههای فهیمه فرسایی علاوه بر ویژگیهایی که پیش از این گفته شد، یک وجه مشخص و بارز هم وجود دارد: تصویرسازیهای نویسنده از چنان قدرتی برخوردار است که خواننده پس از پایان داستان، احساس میکند صحنههای آن را دیده است.»
رادیو زمانه
"کاساندرا مقصر است"
مجموعهای است از یک داستان بلند به همین نام و دو داستان کوتاه "دروغهای مقدس" و "زندگی آب رفته". در این کتاب، همچنین بخشهایی از یک مصاحبهی نویسنده با نشریهای آلمانی دربارهی داستان نخست منتشر شده است.
"کاساندرا مقصر است" اولین داستان این مجموعه، یک شب از زندگی زنی مهاجر در آلمان به نام شهلا را بازگو میکند که در اثر تصادف با دوچرخه به بیمارستانی منتقل و بستری میشود؛ ماجراهایی که شهلا در این "سیارهی کوچک" تجربه میکند، موضوع محوری داستان است. همزمان ولی فرازهایی از سرنوشت پرفراز و نشیب کاساندرا، اسطورهی یونانی، نیز به تصویر کشیده میشود که گویی آیینهی تمامنمای حوادث پریشانکنندهای است که شهلا در طول اقامت اجباری خود در بیمارستان با آنها درگیر است... .
"دروغهای مقدس"
داستان دیگر این مجموعه به تنشهای میان دو نسل در مهاجرت و تاثیر رویارویی دو فرهنگ در شکلگیری شخصیت انسانهای مهاجر میپردازد. در این میان بر تفاوتهای دید و برداشت مادر و پسری تکیه شده که با وجود داشتن رابطهی عاطفی قوی با یکدیگر، با دنیا و زندگی روزمرهی دیگری بهکلی بیگانهاند... .
"زندگی آبرفته"
داستان سوم این کتاب، با استفاده از ترفندهای زیباییشناسانهی پدیدهی مخرب "شوهای واقعی تلویزیونی"، برخوردهای خشن بخشی از یک جامعهی مهاجرستیز را دستمایه قرار داده که از زبان "قاتلی حرفهای" بازگو میشود. نگاهی کاونده و روانشناسانه، شکلدهندهی شخصیتهای متفاوت این داستان است... .
بریدهای از داستان "کاساندرا مقصر است":
«از تصور لبهای ک. که چندان گوشتی و برجسته هم نبودند، بیاختیار لبخند زد. از خود پرسید، آیا واقعا آن لبهای قیطانی را بوسیده یا فقط با زبان مزهی هویج و بروکلی و پنیر بُز را که با شراب قرمز مناطق "ریوخا" فرو داده بود، در دهانش چرخانده و حالا خیال میکند که در نشئهی مکیدن لبهای ک. فرو رفته است!
همینطور که بین مزهی پنیر بُز و طعم بروکلیِ بزاقِ دهانِ ک. چرتکه میانداخت، خود را سرزنش کرد که در اولین دیدار نخواسته یا نتوانسته بود، پس از نُه ماه جدایی، رابطهشان را از همان جایی شروع کند که به پایان رسیده بود و با حجبی نخنما به یک عشقبازی بیهیجان و سرسری، بدون بوسههای هوسانگیز و تپش قلب رضایت داده بود. با حرص به خودش فحش داد: "ای خاک بر سر...!"»