فرشتهای که نمیخواست حرف بزند
فرشتهای که نمیخواست حرف بزند
«داستانهای فهیمه فرسایی از آنچه ادبیات مهاجرت خوانده میشود و این روزها در این مملکت به چاپ میرسد، بسیار متفاوت است. این داستانها، رنجهای دوری از وطن را محور قرار نمیدهند، از زیبا ساختن رومانتیکی میهنی از دست رفته پرهیز میکنند و با هر گونه سیاه و سفید کردن زندگی مهاجرتی در آلمان بیگانهاند.»
روزنامهی "تاگستسایتونگ،" چاپ برلین Tageszeitung- Berlin
"فرشتهای که نمیخواست حرف بزند"، مجموعهی دو داستان بلند است. نخستین روایت عنوان مجموعه را یدک میکشد و دومین داستان "بدون شرح" نام دارد.
"فرشتهای که نمیخواست حرف بزند"
ترک خانه و کاشانه، زادگاه و محیط مانوس زندگی، همواره تصمیمی است که از سوی "بزرگترها" گرفته میشود. داستان "فرشتهای که نمیخواست حرف بزند"، ماجراهای فراری "تحمیلی" را از نگاه دختربچهای که نافرجامی این تصمیم را با خون و پوست خود تجربه کرده، بازگو میکند. این داستان که در سال ۱۹۹۲ نگاشته شده، برای نخستین بار مسئولیت فردی و اجتماعی و چگونگی برخورد با آن را در قالبی ادبی مطرح میسازد. در این داستان مرزی میان واقعیت و تصور وجود ندارد. جهان مردگان هماناندازه قابل لمس است که دنیای زندگان...
بریدهای از داستان:
در آغاز روایت دختری ضعیف با بالهایی نحیف در یکی از جمعههای کسالتبار جهان مردگان به جزیرهی ابریای که محل سکنای آنها است، نزدیک میشود. «... همهی ما ناباورانه برگشتیم و از میان جنگل خاکستری و بیانتهای ابرها به نقطهای خیره شدیم که قرار بود در آن، توهم زن پهلودستی من به واقعیت تبدیل شود. آسمان مثل تالابی راکد بود و از دل ابرهای سربی، نوری چرک میبارید. ناگهان یکی هیجانزده فریاد کشید: "آخ ... دیدمش، دیدمش... چه مضحک پرواز میکنه". و بنای خندیدن را گذاشت.»
"بدون شرح"
"بدون شرح"، داستان یک گروه کنشگر آلمانی را به تصویر میکشد که با ردکردن ارزشهای محافظهکارانهی جامعه میکوشند با "افکندن طرحی نو"، دنیایی رها از جنگ و تبعیض و فلاکت بسازند. فرسایی با نگاهی طنزآلود و بدون داوری، خطوط اصلی این "سیارهی کوچک" و سرنشینان آن را نقاشی میکند و از این طریق نقبی روانکاوانه به ژرفای بخش غیرسنتی جامعهی پیشرفتهی آلمان میزند.
بریدهای از داستان:
«... البته سونیا خبر نداشت که مارتا برای تنوع و اثبات این که اصولا تمایلات ضدخارجی ندارد، گاهگاهی به یک زن خارجی تلفن میکند و با او در کافهای قرار دیدار میگذارد؛ آنها ساعتها با هم دربارهی فروریختن ستونهای دیکتاتوری در کشورهای سوسیالیستی و فروریختن نظام ضد انسانی کمونیستی در شوروی و فروریختن پایههای آمریکایی تئوری جنگ سرد و فروریختن نظام بربرمنشانهی تبعیض نژادی در آفریقای جنوبی و فروریختن ترس مردم برای احقاق حقوق حقهی خود و صد جور فروریختنهای دیگر بحث میکردند و وقتی دیگر جایی روی زیرگیلاسیهایشان باقی نمیماند که گارسون به نشانهی آبجوهای مصرف شده، روی آن خط بکشد، بازو در بازوی هم کنایپه را ... ترک میکردند و یک راست در تختخواب دو نفرهی فوتون مارتا فرود میآمدند...»